خاطرات و سرگذشت ماسیس آساطوری، نظامی جانباز 25% ارمنی در جنگ تحمیلی ایران وعراق – قسمت 2

حدود 24 ساعت بود که چیزی نخورده بودم . گرسنگی و ضعف از یک طرف ، ناتوانی و خستگی هم از طرف دیگرکاملأ بر من غلبه کرده بود ، طوری که حتّی قدرت و تمرکز فکر کردن را هم از من سلب شده بود. چند دقیقه به حالت دراز کش برکف پوشیده از برگ و خس و خاشاک جنگل افتاده و به آسمانی که مهتاب و ستاره هایش خیره شده بودم، تا شاید بتوانم کمی ازنیروی از دست رفتۀ خودم را به دست آورم. صدای زوزه گرگ ها هنوز از دور به گوش می رسید .

در همان حال بود که حس کردم در نزدیکی من صدای جوی آب می آید . خوشحال و امیدوارشدم با خودم گفتم هر چه که باشد از آن آب می نوشم . خودم را به جوی آبی که چند قدمی بیش با من فاصله نداشت رساندم . دهانم پر از لخته های خون بود . چانه وگردن وسینه ام از خون خشک شدۀ به رنگ سیاه پوشیده شده بود. سعی کردم تا جرعه ای از آن آب بنوشم ولی با نوشیدن همان جرعۀ اول انگار تلخ ترین و بد مزه ترین زهر دنیا را نوشیدم . حالم بدتر شد. و تا به امروز طعم آن در خاطرم دور مانده. ساعتی گذشت تا کمی بهتر شدم . چاره ای نداشتم با خودم فکر کردم به هر طریقی که شده باید بتوانم از این جنگل خارج شوم تا خود را به شهر یا روستایی برسانم تا شاید نجات پیدا کنم و از آن وضعیّت خلاص شوم . چند قدمی که به جلو رفتم، ناگهان سکوت جنگل با صدای سوت و انفجار اثابت خمپاره هایی که در اطراف من به زمین می خورد درهم شکست ، چپ و راست خمپاره بود که در اطراف من منفجر می شدند . صدای شکستن وافتادن درختان با صداهای سوت و انفجار خمپاره ها در هم آمیخته و سکوتی را که چند لحظه پیش آنجا را فرا گرفته بود درهم شکست . من که از این اتفاق کاملأ گیج شده و انگار از شدّت هیجان و موج انفجار نیروی خاصٌی را یافته بودم همانند دیوانه ها به هر طرفی میدویدم . احساس کردم که زمین و زمان برعلیه من قیام کرده اند و سعی دارند تا اجازه ندهند من طلوع فردا را بببینم . حدود 25عدد خمپاره شلیک شد که تا به امروز نتوانستم بفهمم این شلیکها از کجا ، از طرف کی و به چه منظوری انجام شد . آیا آنها متوجۀ من شده بودند ؟ آیا این خمپاره ها واقعأ برای کشتن من که تنها ، زخمی و بی رمق در آن جنگل تاریک سرگردان و نا امید بودم شلیک شد ؟ و یا آن ها کلا دچار اشتباه بودند؟

سکوت آرام آرام مجددأ جنگل را در خود فرو می برد. بوی باروت و دود حاصل ازسوختن شاخ و برگ درختان همه جا را فرا گرفته بود. جنگل داشت سکوت خود را به دست می آورد. زوزه گرگ ها نیز برای چند دقیقه ای قطع شده بود . انگار گرگ ها هم از وقوع این اتفاق گیج و مبهوت شده بودند .

مدت زمانی لازم بود تا بتوانم کمی به خود آیم . از دورونزدیک مجددأ صدای زوزه گرگ ها شروع وبه گوش می رسید .احساس سرمای عجیبی می کردم انگار تمام بدنم درحا ل یخ زدن بود . از شدٌت سرما و هیجان حاصل از شلیک خمپاره ها و ترس از حملۀ گرگ ها کاملأ گیج و بهت زده شده و بانگاه به اطراف دنبال پناهگاهی می گشتم تا بتوانم به آن جا پناه برم. چشم هایم به سیاهی مر رفتند و مانند دیگر اعضای بدنم مرا یاری نمی کردند. پاهایم قدرت راه رفتن را نداشتند. شدٌت ضعف و گرسنگی کم کم بر من غلبه می کرد . یأس و نا امیدی هم از طرف دیگر بر من فشار می آورد . نگاهم به کـٌپه ای از علفها وبرگ های خشک شده ای که توسط روستاییان جمع آوری و در جا جای جنگل تلنبار شده بود افتاد. نمی دانم به چه منظوری این کار را کرده بودند ولی تنها امید و پناهی را که داشتم در همان کـٌپه ها یافتم.

به هرزحمتی بود خودم را به یکی از این کـٌپه های علفها رساندم وبه آن پناه بردم، سعی کردم که به داخل علف ها و برگ ها بروم و هر چه توانستم از آن برگ ها و علف ها را بر روی خودم ریختم تا جایی که فقط می توانستم آسمان پرستاره و مهتاب درخشان رابینم . احساس کردم که برگ ها و علف ها کمی از شدٌت سرما را برای من کاست. از شدٌت خستگی و گرسنگی و سرما تقریبأ به حالت بی هوشی و یا شاید هم یک خواب مصنوعی رفتم .

خودم را در خانه می دیدم که در رختخواب خودم هستم ، ولی نمی دانم چرا آنقدر سردم بود و از شدٌت سرما تمام تنم می لرزید . مادرم را صدا می کردم و خواهش می کردم که برایم پتو بی آورد:-« مادر خیلی سردمه ، هر چه میتوانی برایم پتو بیاور، سردمه ، خوابم می آید، می خواهم بخوابم ».

نمی دانم چه مدٌتی گذشت ، آیا خوابیده بودم و یا این که از حال رفته و بی هوش شده بودم ؟. آرام آرام به خودم آمدم ، چشم هایم به سختی باز می شدند. اولین اشعه های طلوع خورشید ازلابلای شاخ و برگ های درختان به زحمت خود را به کف جنگل میرساندند .
هنوز ازشدٌت سرما و ضعف تمام بدنم مانند بید میلرزید. با هر زحمتی که بود علف ها و برگ ها را کنار زده از میان آن ها بیرون آمدم . هوا روشن شده بود . شروع به حرکت کردم. ازآن پارک جنگلی که به نوعی مثل کابوس و هم این که پناهگاهی برایم بود آرام آرام خارج شدم و به طرف شهری که در آن نزدیکی بود حرکت کردم. به نزدیکی پیرانشهر رسیدم. برای ورود به شهر می بایستی از نهری که در آن جا بود عبور کنم . پلی بر روی آن نهر بود که ناگزیرمی بایستی از روی آن بگذرم. به سمت پل حرکت کردم ، چند سگ ولگرد در آن اطراف پرسه می زدند و گاهی نیزبا یکدیگر درگیر می شدند ودائمأ پارس میکردند. احتمال زیاد داشت که به من حمله کنند، کارمن سخت ترمی شد ،چاره ای جز حرکت به سمت پل نداشتم . سگ ها که متوجه من شده بودند پارس کنان به طرف من دویدند. وقتی به من رسیدند دور من حلقه زدند وهمچنان که پارس می کردند به دورم می چرخیدند و مرا می بوییدند . ترسی که از سگ ها به من دست داده بود کاملا از بین رفت. راهم را به طرف پل ادامه دادم سگ ها نیز پارس کنان به دنبال من می آمدند . وقتی که از پل گذشتم سگ ها نیز برگشتند و رفتند .

از دور نوای قرآن به گوش می رسید، فهمیدم که در آن نزدیکی مسجدی باید باشد . به طرف صدا حرکت کردم. مسجد درب آهنی سیاه رنگ بزرگی داشت. آوردم ، هر چه زنگ زدم و با مشت درب را کوبیدم کسی باز نکرد. متأسفانه کسی در مسجد نبود . یا اگر هم بود جواب نداد .

نا امیدانه در خیابانی که مسجد در آن واقع بود شروع به حرکت کردم. احساسم این بود که ، کسانی در مسجد بودند و می توانستند به من کمک کنند ولی محتاطانه درب را باز نکردند .

دستم را به دیوارگرفته و با سری پایین افکنده و کاملأ بی رمغ در حرکت بودم. چند پسر بچه در خیابان مشغول بازی بودند و با دیدن من به زبان کُردی داد و بیداد کرده و به طرف من سنگ پرتاب می کردند که به سر و صورتم اثابت می کرد . هرچه خواستم آنها را آرام کنم موفق نشدم، با سر و صدای بچه ها مرد تنومند و بلند قامتی از خانه ای بیرون آمد و با دیدن من با لحنی خشن حرف هایی به بچه ها زد و آن ها پا به فرار گذاشتند. سپس با نزدیک شدن به من با لهجۀ کاملأ کردی از من پرسید که چه اتفٌاقی برایم رخ داده؟ آیا می تواند به من کمکی کند ؟

لباس های کردها اکثرأ شبیه هم می باشد. ازاین که مبادا او هم از افراد کومله یا دمکراتی که دیشب به ما حمله کردند باشد و ترس از اینکه حقیقت را بگویم، پاسخ دادم: بله خیلی ممنون ، خودروی ما در این نزدیکی ها تصادف کرده ، من هم تنها وغریب هستم، میخواهم به پاسگاه ژاندارمری بروم ولی متأسفانه نمی دانم درکجای شهر قرار دارد .

آدرس پاسگاه ژاندارمری را به من داد و مقداری از مسیر را هم مرا همراهی نمود و پس از این که ساختمان ژاندارمری از دور نمایان شد واطمینان حاصل کرد که من می توانم خودم را به پاسگاه ژاندارمری برسانم . خداحافظی کرده و دور شد من هم ادامۀ مسیر دادم و به جلوی درب بستۀ ژاندارمری رسیدم. چند بار با مشتم درب را کوبیدم. ولی کسی جواب نداد، با ناامیدی سرم را بالا کرده به برجک نگهبانی نگاه کردم، متوجّه شدم که نگهبان داخل برجک متوجه من شده، سریعأ فریاد کشید: درب را بازکنید،خودی است و زخمی شده!. در آن هنگام درب ژاندارمری باز شد و دستی مرا گرفته سریع به داخل کشید و درب را پشت سر من بست .
بسیار ناراحت شدم. یعنی چه ؟ این چه وضعیه ؟ چرا می زنید ؟ مگرمن چه کار کردم ؟

در جواب گفتند: که ما مجبوریم در این موقع صبح خیلی محتاطانه رفتار کنیم و درب را سریعأ ببندیم. زیرا دیشب کومله به این جا حمله کرده. مرا بلافاصله نزد فرمانده ژاندارمری بردند. او از من پرسید که از کدام نیرو؟ ارگان ، یا قسمت هستم ؟ و من توضیح دادم و گفتم که راننده آمبولانس هستم و هنگامی که دیشب مجروحین جنگی را به بیمارستان پیرانشهر منتقل می کردیم مینی بوس ما از طرف گروهک ها مورد حمله قرار گرفت .

با تعجٌب پرسید همان مینی بوسی که دیشب در گردنۀ نزدیک شهر مورد حمله قرار گرفت و به پایین تپه سقوط کرد؟ و دراثر آن یازده نفراز نیروهای خودی به شهادت رسیدند ؟ شما هم در جمع آنان بودید ؟ و من در جواب تأیید کردم . او به من اطمینان داد که در نزد آنان در امان هستم .

من که از رفتار و برخورد مهربان و دلسوزانه آن ها به شدت متأثر شده و بغض گلوی مرا گرفته بود و از فرط ناراحتی های شب تلخ و پر ماجرای قبل و مهمتر اینکه یازده نفر از بهترین یاران و فرمانده هایم را در آن حادثه شوم از دست داده ام ناگهان بغضم ترکید و شروع به گریه کردم .

پس از این که کمی آرام شدم برایم صبحانه آوردند. با اینکه بسیار گرسنه و تشنه بودم متأسفانه قادر به خوردن نشدم. دلیل آن هم آسیب دیدگی چانه و دندان هایم بود. دهانم را نیز لخته های خون فرا گرفته بود. پس از شستشوی دهانم، فقط توانستم یک لیوان چای سرد که با قند فراوان شیرین شده بود بنوشم، که مزٌه آنرا هم احساس نکردم .

تقریبأ پس از گذشت یک ساعت از ورود من به آن پاسگاه ژاندارمری، فرمانده ژاندارمری آمد و گفت در این ساعت روز شهر امن است و نیروهای تأمین در شهرو جاده مستقر شده اند. امنیٌت برقراراست. ما می توانیم شما را با آمبولانس به بیمارستان شهرمنتقل کنیم . همین کار راکردند و من به بیمارستان پیرانشهر منتقل شدم .

در ابتدای بستری شدنم. به خوبی از من استقبال کردند . در آن بیمارستان یک دکتر و دو پرستار خدمت میکردند .

هنگامی که یکی از پرستارها زخم زیر چانه و برگها و خس و خاشاکی را که دراثر خونریزی به آن چسبیده بود پاک کند . با پنبه آغشته به الکل تمیز کندن آنچنان سوزش و دردی را احساس کردم و نا خوداگاه فریاد دردناکی را کشیدم که دکتر معالج با شنیدن فریاد من به طرف ما دوید و آن چنان سیلی محکمی زیر گوش من نواخت که برای چند لحظه درد محل زخم را فراموش کردم. از شدّت ضربه چشمانم سیاهی رفت و بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. در همان حال دکتر به من گفت:-«صدایت را خفه کن. اگردیشب تو را نکشتیم ، امروز من تو را اینجا میکشم!». از شدٌت آن سیلی و حرف هایی که دکتر گفت کاملأ مات و مبهوت شده بودم، انگار چشمانم داشت از حدقه بیرون می آمد . - خدایا این جا کجاست ؟ اگر واقعأ اینجا بیمارستان است، پس این چه رفتاری است که پرستارها و دکتر با من انجام می دهند. به هر زحمتی بود سوزش شستن با باند استریل و پنبه آغشته به الکل و درد آن سیلی محکم را تحمل کردم. از شدٌت سیلی گوشم برای چند دقیقه ای با آن گوشم چیزی را نمی شنیدم .

پرستار دومی که کارتکس بیماران را در دست داشت جهت ثبت مشخصٌات من آمد و نام و نام فامیلی مرا پرسید. با شنیدن نام ماسیس آساطوری با تعجٌب پرسید. جزو سپاه هستی یا بسیج ؟ لباس های تنت که نشان دهندۀ یکی از این ها می باشد ولی نام و نام فامیلت گواه چیز دیگری است. در پاسخ جواب دادم، خیر، من سرباز وظیفه می باشم .

پرستار پس شنیدن و یادداشت مشخصٌات من بر روی کارتکس پیش دکتر رفته و شروع به صحبت با او کرد . حرف های آن ها از فاصله ای که با من داشتند برایم قابل شنیدن بود. شنیدم که او به دکتر میگفت ، « براره !» .

با خودم فکر کردم- یعنی چه ؟ اینجا کجاست ؟ تا چند لحظه پیش که می خواستند مرا بکشند . ولی حالا ما « برار » شدیم ؟ دکتر پس از شنیدن صحبت های پرستارنزد من آمد و مجددأ نام و نام فامیل من را پرسید . که در جواب گفتم ماسیس آساطوری هستم . او پرسید که آیا مسیحی آشوری هستی ؟ گفتم، خیر. من مسیحی ارمنی هستم. او مجددأ سئوال کرد سپاهی یا بسیجی هستی ؟ گفتم خیر من ارتشی و از تیپ 55 هوابرد شیراز هستم . سپس دکتر برگشت و به زبان کُردی با پرستارها صحبتی کرد و آنجا را ترک کرد .

از آن لحظه به بعد رفتارو کردار پرستارها و دکتر تغٌییر عجیبی کرد به نحوی که آنان الکل را کنار گذاشته با بتادین وساولن شروع به شستن و ضد عفونی کردن جراحت های من کردند و سپس به کمک آن دوپرستار در بخش بستری شدم*. در آن جا بود که متوجّه شدم تعدادی از یارانم که با من در مینی بوس بودند و دراثرآن حمله مجروح شده بودند نیز بستری هستند. خوشبختانه فرمانده گروهان ما نیزجزو آنان بود. از کسانی که در مینی بوس بودند ، سه نفر به اسارت کومله در آمده بودند که اولی فرمانده گردان ما بود که هدف سه گلوله قرار گرفته و مجروح شده بود ، دومی گروهبان گلشنی و سومی نیز سرباز وظیفه ای بود که همراه آنان به اسارت گرفته شده بود .

پس از شستشو و پانسمان جراحت هایم و بستری شدن در بخش ، برایم صبحانه و نان تازه آوردند که به دلیل جراهات دهان و چانه ام صبحانه را به دوستانم که درآن جا بستری بودند تعارف کردم وآنان از صبحانه من استفاده کردند .

ساعاتی گذشت . ماشینی از طرف سپاه جهت حمل ما به بیمارستان نقده به آنجا آمد . قانونی وجود داشت اگر چنان چه هر نظامی در جاده مورد حملۀ دشمن قرار گیرد معنای ترور محسوب می شود و ما نیز شامل آن بودیم .

همۀ کسانی که در آن بیمارستان بودیم توسط آن ماشین و اسکورت به بیمارستان نقده منتقل شدیم . درآنجا هم جراحات ما را پانسمان کردند وسپس از آنجا ما به نقاحتگاه سیّدالشهدای ارومیّه انتقال یافتیم . آنجا توسط سپاه اداره میشد ، به تمامی زخمی ها و مجروحینی که به آنجا آورده میشدند به نحو احسنت رسیدگی میشد . سالن بزرگی وجود داشت که پراز مجروح بود، تعداد زیادی هم پزشگ و پرستار در آن جا 24 ساعته به مجروحین رسیدگی می کردند. در آن جا کلیۀ زخم ها وچانه ام مجددأ مورد پانسمان و معاینات قرار گرفت .

ننتیجه آن شد که من به یک بیمارستان خصوصی برای عمل جرّاحی چانه منتقل شوم و همین هم شد . وقتی که به بیمارستان خصوصی منتقل شدم یکی از پرستارها که متوجه شده بود من مسیحی هستم به نزد من آمد و با خوشحالی گفت شانس آوردی دکتر کشیک امشب از همکیشان شما می باشد . بعد از یک ساعت دکتر به همراه آن پرستار به بالین من جهت معاینه به بالین من آمدند . پس از معاینات اولیّه و شنیدن نام و نام فامیل من سئوال کرد که آیا مسیحی هستی ؟ که پاسخم مثبت بود . او لبخندی زد و گفت من هم مسیحی هستم ولی مسیحی آشوری می باشم و متأسفانه به زبان ارمنی تسلط ندارم . با همۀ این احوال خوشحال هستم که صحیح و سالم هستی، مطمئن باش هر کاری از دستم برآید برایت انجام خواهم داد .

پس از باز کردن پانسمان محل زخم چانه ام و شستشو و ضد عفونی کردن آن تازه توانستم متوجه آسیبی را که به من رسیده بود ببینم . زخم آن چنان دهان باز کرده بود که به راحتی استخوان های فک و چانه ام دیده می شد . دکتر از من پرسید که در آن جایی که بودی به سمت شما R.P.G اصابت کرده . گفتم خیردرنزدیکی ما موشک اصابت کرده و وقتی به بیمارستان پیرانشهر منتقل می شدیم بین راه در دام کومله و دموکرات ها قرار گرفتیم و بقیّه ماجرا .... دکتر پس از معاینۀ زخم چانه ام گفت: آثارسوختگی در این زخم دیده می شود و آن نشانگر این است که در اثر اصابت گلوله پیش آمده و در اثر برش شاخ و برگ و یا جسم نوک تیز نبوده . شما شانس آوردی که گلوله گوشت زیر چانه ات را سوزانده و گذشته و چانه ات را از بین نبرده . پس از اینکه بیشتر دقت کردم ودر آینه نگاه کردم دیدم تمامی پوست و گوشت زیر چانه ام تا نزدیکی گونه هایم جمع شده و دهان باز کرده بود که استخوانهای چانه و فک پایینم را می توانستم ببینم . برای من واقعأ جای تعجّب داشت که من چطور درد این جراحت را تحمّل کرده و حتی اصلأ متوجۀ آن نشده بودم . به هر حال دکتر دست به کار شده و مرا به اتاق عمل منتقل کردند .

تقریبأ حدود یک ساعت در اتاق عمل بودم . دکتر با دقّت و دلسوزی کامل عمل روی چانه و صورتم را انجام و سپس مشغول عمل و بخیۀ قسمت زیرین آرنج دست چپم که زخم عمیقی برداشته بود پرداخت .

پس از گذشت چند روز، وقتی که پانسمان صورتم را باز کردند و جهرۀ خود را در آینه مشاهده کردم متوجه شدم که تازه شکل آدمیزاد شده ام . تمام زخم ها و جراحت های صورتم تقریبأ به حالت طبیعی خود برگشته بود که واقعأ باعث خوشحالی من شد . دکتر به راستی به قول خود عمل کرده بود .

مدت دوازده روز در آن جا بستری بودم . تمام لباسهایم در اثر این وقایع و جریانات پاره و از هم گسیخته شده و دیگر قابل استفاده نبودند. در آن جا محلی بود که شهروندان و یا کسانی که لباس های مختلفی داشتند وازآن ها استفاده نمی کردند به عنوان کمکهای مردمی برای استفاده افرادی مانند من را در اختیار ندامتگاه می گذاشتند . پس از این که لباس های مناسبی را انتخاب کرده و پوشیدیم ، به هرکدام از ما جهت گذراندن مرخصی استعلاجی ، به شهرهای محل اقامتمان ، بلیط اتوبوس و هزینۀ سفردادند و ما را روانه شهرهایمان کردند . تقریبأ شش ماه از دوران خدمت من با احتساب دورۀ آموزشی گذشته بود. باید اضافه کنمک که علاوه بر هزینۀ سفر و برگه استراحت و نقاحت حتی صورت صانحه را هم دادند و ما را راهی کردند .

روز بعد حدودساعت شش صبح بود که اتوبوس در خیابان رسالت تهران ابتدای خیابان شانزده متری دوم مجیدیۀ جنوبی توقف کرد ومن از آن پیاده شدم . پس از عمل جرّاحی که بر روی چانه و صورتم انجام شده بود ، تمام سر و صورتم باند پیچی شده ، و در حالت غیر معمول باید به خانه می رفتم. مطمئن بودم که مادرم با دیدن سر و وضع من، شوکه خواهد شد . سعی کردم تا آن جایی که امکان دارد باند پیچی را باز کرده و سبُک تر کنم . زنگ خانه را به صدا در آوردم، در این فکر بودم که چه کسی درب را باز خواهد کرد. خوشبختانه برادرم درب را باز کرد، با دیدن سرووضعی که داشتم با تعجّب گفت:- سلام ماسیس ، این تو هستی ؟ چه بلایی سرت آمده ؟ این چه وضعیه ؟ اگر مادر در این حال تو را ببینه حتمأ سکته خواهد کرد...- با گذاشتن انگشت سبابه بر روی لبانم خواستم تا ساکت بمانم ، مبادا مادر متوجّه شود . گفتم نگران نباش طوری نشده ، مینی بوسی که من داخل آن بودم تصادف کرد. چانه ام کمی مجروح شده بود که بخیه کردند. برادرم هیچ کدام از حرف های مرا باور نکرد . ناچار واقعیُت را به او گفتم ، از او خواهش کردم تا مادر متوجّۀ چیزی نشود. مادرم که صدای زنگ را شنیده بود و از این که برادرم جلوی درب مانده بود ، نگران شده و به آن جا آمدد تا ببیند چه شده ؟ که با دیدن من شروع به گریه و شیون نمود. من به کمک برادرم او را داخل منزل بردیم و سعی کردیم تا او را آرام کنیم . خیلی سعی کردیم تا او را قانع کنیم که در تصادف مینی بوس من از ناحیۀ چانه مجروح شدم . ولی به هیچ وجه قانع نمی شد . او تمام بدنم را جزء به جزء مورد بازدید قرار داد . منجمله دست ها ، بدن و سر و صورتم را . دائمأ از من می پرسید: - این زخم ها ، این خراش ها یی که بر روی بدنت هست در اثر چه بوجود آمده ؟ شما دو برادر حقیقت را به من نمی گویید . به من الهام شده که این زخم ها و جراحت ها حاصل وقایع جنگ می باشد .- قلب مادران هیچ وقت به آن ها دروغ نمی گوید . آن موقع بود که خواهرم اِویک به خانۀ ما آمد و با دیدن من با تعجّب و نگرانی پرسید:- چه بلایی برسرت آمده ؟- توانستیم خواهرم را قانع کنیم و بالاخره جوّ کمی آرام شد. مادرم برای تهّیۀ صبحانه به آشپزخانه رفت و فرصتی پیش آمد تا واقعیّت امر را به خواهرم گفتیم و او را توجیه کردیم . خواهش کردیم تا مادرمتوجّه واقعیّت نشود .