خاطرات آزاده و جانباز، هنرمند ارمنی سمیک وارطانیان

در روز دوشنبه دهم اردیبهشت ماه 1397 پس ازتماس تلفنی با آقای سمیک وارطانیان آزاده و جانباز 25% ارمنی و کسب اجازه برای ثبت خاطرات 27 ماه دوران اسارتش در جنگ تحمیلی، روانۀ مدرسۀ سهراب نائیری واقع در یکی از محله های ارامنه نشین تهران، که عمدتاً ارامنه در آنجا سکونت دارند شدم.

ساعت 10 صبح بود که به محل قرارمان رسیدم. با کمال تعجّب دیدم آقای سمیک وارطانیان با آن قیافۀ مهربان و آرام خود جلوی درب ورودی مدرسه ایستاده و منتظر من می باشد، او با خوشروئی و لبخند پس از سلام واحوالپرسی مرا به داخل مدرسه دعوت کرد. در طبقۀ سوم مدرسه کلاسی را به او اختصاص داده بودند تا بتواند فعالیّت های هنری و کلاسهای آموزشی خود را در آن برپا کند. سمیک آنجا را به یک آتلیه نقاشی ویا کارگاه هنری تبدیل کرده بود.

در گوشه ای از کارگاه یک میز سفالگری که ساختۀ دست او بود قرار داشت. بر روی سینۀ یکی از دیوارها دو تابلوی بزرگ به ابعاد 3 متر در 2 متر قرار داشت که تجسّمها و خاطرات سمیک را در زمان اسارت، شکنجه، و سپس آزادی را در زندانهای رژیم بعثی را به تصویر کشیده بود. به گفتۀ سمیک تابلوها نیمه کاره هستند و هنوزکارهای زیادی مانده که باید درآنها انجام شود.

در گوشه ای ازکارگاه نیمکت کوچکی را که ازکلاسهای درس آورده بودند گذاشته شده بود. روی نیمکت نشستیم و شروع به صحبت کردیم.

سمیک در ابتدای صحبتهایش کمی از افراد و گروه های مختلفی که در این چند ساله جهت مصاحبه و تهیّه گزارش به دیدارش آمده بودند گله کرد. آنان نه تنها مطالبی را که از طرف وی نقل شده بود را به درستی چاپ و انتشارنداده بودند، بلکه آلبوم های عکس و وسائل شخصی او را نیز که بطور امانی جهت تهیۀ گزارش برده بودند، هرگز برنگرداندند.

کمی گله هم از خبرنگارانی، که چندین بارجهت تهیّه مطلب و گزارش و فیلم به خانه او آمده بودند را داشت؛ که تمامی گفته های او را بطور مختصردرگوشه ائی از صفحات مجلۀ خود، آنگونه که خودشان نقل و تفسیر کرده بودند، چاپ کردند، تا جائی که این آقایان حتّی توجّه به اینکه نام او را درمقاله شان صحیح بنویسند را نداشتند، و بجای نام سمیک کلمه (سریک ) را درج کردند. سپس او ابراز امیدواری کرد که حد اقل دراین مصاحبه هرآنچه را که او بیان می کند همانگونه چاپ شود. که این قول را من به او دادم.

از سمیک خواستم تا دربارۀ خودش و سرگذشتش و نحوه اسارت و آزادی اش برایم تعریف کند. او نگاه خود را به دو اثر نقاشی بزرگش که در روبرویمان بود که یکی اسارت و دیگری آزادی را نمایش می داد انداخت. چند لحظه ای آرام وساکت به تابلوهای خود خیره ماند. سکوت مطلقی بر کارگاه حاکم شد. انگاراو داشت به گذشتۀ خود سفر می کرد. شاید تمامی آن وقایع تلخ وآنچه را که بر او گذشته بود را در آن دو تابلو می دید و مرور می کرد. سپس به آرامی لب به سخن گشود.

من در روستای خویگن فریدن، یکی از توابع اصفهان در تاریخ 30/01/1345 بدنیا آمده ام. ما خانوادۀ پر جمعیّتی را تشکیل داده ایم، فرزند ششم خانواده می باشم. پدرم واهان و مادرم لوسابر نام دارند. دارای سه برادر و سه خواهر هستم. که اسامی آنها بترتیب؛ آرتوش برادر بزرگ، آنوش خواهربزرگ؛ سمباد برادر دوم، لیدوش خواهر دوم، تاکوش خواهر سوم، من سمیک و ساکو برادر چهارم که کوچکترین عضو خانواده می باشد.

بدلیل نبود امکانات بهداشتی و رفاهی وهمچنین کوچ اکثرروستائیان ارامنه، ما هم همانند بقیه طبیعتاً به اصفهان نقل مکان کردیم و بعد از مدت کوتاهی سکونت در جلفای اصفهان به تهران آمده و در محلۀ حشمتیه، خیابان ده متری ارامنه ساکن شدیم. تحصیلات ابتدائی را تا کلاس سوم در مدرسۀ ارامنۀ ساهاکیان همان محلّه گذراندم.

در آبان ماه سال 1354پس از آن سانحۀ تصادفی که در جادۀ قم به تهران برای خانوادۀ ما روی داد که منجر به فوت والدینم و جمعی از افراد فامیل بسیار نزدیک ما شد. ادامۀ زندگی در تهران بدون داشتن هیچ نان آوری برای ما امکان پذیرنبود. سنگینی بارتمامی مخارج زندگی ما هفت نفربردوش برادر بزرگمان آرتوش که در آن موقع فقط 21 سال سن داشت افتاد. من9 سال سن و برادرکوچکم ساکو که هردم بهانۀ پدرومادررا می گرفت؛ فقط شش سالش بود. تمامی امید و ادامۀ زندگی ما آرتوش بود.

آرتوش مجبورشدتا برای تأمین هزینه های زندگی مامشغول به کارشده وتلاش بیشتری کند، بلکه بتواند تا حدودی مخارج زندگی بقیۀ افراد خانواده و اجارۀ خانه را تأمین نماید. تحت شرایط سنگین و مخارج روزمره و اجارۀ خانه مجبور به نقل مکان از تهران به شاهین شهر اصفهان شدیم، تا چند صباحی را در آنجا بگذرانیم. آنوشیک و لیدوش نیز اجبارأ تحصیل را رها کردند، تا بتوانند به کارهای خانه از قبیل نظافت، شستن لباسها و پخت وپزرا انجام دهند. آنها کلیۀ مسئولیتهای خانه داری را به عهده گرفتند تا بقیۀ اعضاء بتوانند تا حدودی در رفاه و آرامش تحصیلات خود را ادامه دهند.

پس از مدتی برادر دوم، سمباد نیز ترک تحصیل نمود و برای کمک به برادر بزرگترمشغول به کار شد. من تحصیلاتم را تا دورۀ راهنمائی در مدرسۀ وارتانانس شاهین شهر گذراندم. سپس بعد از گذشت پنج سال، مجددأ به تهران به محلۀ قبلی یعنی حشمتیه برگشتیم. در تهران من هم ترک تحصیل کردم و وارد بازار کار شدم، در زمینه های مختلف از جمله جوشکاری، دینام پیچی و نجاری تجربه هائی را بدست آوردم.

جهت انجام وظیفۀ ملی و میهنی خود در تاریخ 20/03/1365 به خدمت مقدس سربازی اعزام شدم.

دورۀ آموزشی را درپادگان دژبان مرکزی واقع در خیابان دکتر فاطمی تهران و سپس به مدت هشت ماه درپادگان حشمتیه تهران واقع درنزدیکی محل زندگی ما در ابتدای میدان سبلان گذراندم. آنجا در کمپ پنج، من پست نگهبانی از اسرای جنگی عراقی را داشتم. درآن پادگان ما چهل نفرسرباز ارمنی در حال خدمت بودیم، فرمانده گاهی اوقات به شوخی می گفت؛ شما ارامنه پادگان را به باشگاه آرارات تبدیل کردید که همه می خندیدیم. دژبان مرکزی سهمیه ای جهت اعزام به منطقه جنگی را نداشت؛ ابلاغیه ای مبنی بر آنکه همه باید به منطقه اعزام شوند به ما رسید؛ و بدین ترتیب تمامی سربازان، منجمله کلیۀ بچه های ارامنه به منطقه اعزام شدیم. دوستانم به نامهای ساکو، واهیک و آلفرد که با هم بسیار نزدیک و دوست بودیم به امید اینکه در منطقه نیز با هم باشیم، رفتیم و جهت اعزام به منطقه ثبت نام کردیم.

درکمپ پنج پادگان حشمتیه زمانی که نگهبان اسرای عراقی بودم بدلیل رفتارخوب وانسان دوستانه ای. که با اسرای عراقی داشتم در میان آنان بسیار محبوب و محترم بودم. طوری که هنگام اعزام ما به منطقه بعضی از آنان با گریه و ناراحتی ما را بدرقه می کردند و توصیه می کردند سعی کنیم حتی الامکان اسیرعراقیها نشویم.

در منطقه به بخشهای مختلفی تقسیم واز یکدیگر جدا شدیم. در آن زمان من در حال گذراندن یازدهمین ماه خدمت بودم. در تیر ماه سال 1366 به لشگر 21 حمزه منتقل شده و به شهردهلران قسمت پشتیبانی ژاندارمری اعزام شدم. تنها سرباز ارمنی پادگان بودم. در آنجا چهارماه خدمت کردم و شاهد وقایع و صحنه های دلخراش بمبارانها، کشتارهای وحشیانه و خرابیهائی که توسط رژیم بعثی عراق انجام می شد بودم. اتفاقات و وقایعی که شاهد آن بودم، از نظر روحی در من اثرات بدی را بجا گذاشت که تا مدتها مرا با کابوسهای خود عذاب می داد. شهر دهلران و اکثر شهرهای مرزی تقریبأ خالی از سکنه شده بود. در دهلران فقط یک نانوائی و یک ساختمان مخابرات فعال بود كه اکثرمراجعین آن سربازانی بودند که در آنجا خدمت می کردند. اکثر ساختمانها در اثر بمبارانهای وحشیانۀ دشمن تخریب شده بودند. در شهر فقط حیوانات اهلی مانند گاو و الاغ و گربه و سگهای ولگرد دیده می شدند. تمامی این صحنه ها انگار درمن باعث ایجادعقده و ناراحتی های اعصاب و روان شده بود.

ازدهلران ما را به خط مقدم اعزام کردند، انگار به جائی رفتیم که در آنجا می توانستیم تمامی عقده هائی را که در ما ایجاد و جمع شده بود بر سردشمن بعثی با تیراندازی های خود خالی کنیم تا شاید دلهایمان کمی به آرامش برسد.

در منطقه پس از مدتی، فرماندهی گروهان جناب سروان شایسته فر، مرا به عنوان بیسیم چی خود انتخاب کرد و از پست دیده بانی نیزمعاف شدم. در طول این مدت من به کلاسهای آموزشی بهداری گردان رفته و آموزشهای لازم را در این زمینه آموختم. دراین دوره سه ماه؛ ما بیشتر با دست و پاهای قطع و یا له شده سروکار داشتیم که همین امر باعث شد تا کمی با خون و خشونت آشنا شوم.

چند ماهی از خدمتم بیشتر باقی نمانده بود، که به سالک سل کلوئید مبتلا شدم و دراثرآن پاهایم متورم شد. در قسمت ران پای راستم برآمدگی وغده ای پدید آمد. به همین علّت مرا به تهران و به یکی از بیمارستانهای لشکر 21 حمزه اعزام کرده و در آنجا بستری شدم. در آنجا پس از معالجاتی که بر رویم انجام شد که متأسفانه بی ثمر بود به بیمارستان 502 خانواده منتقل شدم و تحت درمان تخصصی قرار گرفتم. در آنجا آرام آرام بهبودي خود را بدست آوردم.

پس از بهبودی کامل مجددأ به منطقه اعزام شدم. درمبارزه با حملاتی که توسط مجاهدین خلق طرحریزی شده و بنام فروغ جاویدان که به عملیات مرصاد نیز معروف شد و خوشبختانه با پیروزی نیروهای ایرانی به پایان رسید شرکت داشتم. مورد دیگری که در جبهۀ شرهانی اتفاق افتاد، هنگامی بود که ماشین غذا برایمان ناهار آورده بود. ناگهان مورد حملات دشمن قرار گرفتیم و خمپارۀ 80 م.م. به سنگر ما اصابت کرد که خوشبختانه من خارج از سنگر بودم ولی یکی از همرزمانم در آنجا به سختی از ناحیه کمر زخمی و به بیمارستان منتقل شد. دردوران خدمتم در منطقه با چندین نفر از همرزمان ارمنی آشنا شدم که شاخص ترین آنها آلفرد آپلیان و ادموند بالایانس هستند، که در آنجا اولی اسیرو دومی مفقودالاثرشدند.

اواخردوران خدمتم بود، کلیۀ لوازمی را که دراختیار داشتم تحویل داده وتسویه حساب کردم، تا ترخیص شوم. به قول معروف مدتی را میهمان همرزمانم شدم.

21 تیر ماه سال 1367 اواخر 25 ماه خدمتم بود، ساعت 6 صبح. متوجه شدیم نیروهای عراقی در حال جابجائی هستند. فرماندۀ ما دستور داد تا یک عدد اسلحه ( ژ. 3.) که کاملأ نو وحتی یک گلوله نیز از آن شلیک نشده بود را محض احتیاط تحویل من دادند و ازمن خواستند حتی الامکان از آن استفاده نکنم مگر در مواقع خیلی ضروری. در همان حال بود که تک عراقیها و درگیریها شروع شد. من مسئول رساندن شربت و پخش ماسکها به همرزمانم بودم. به دستور فرمانده شروع به پخش ماسکها و پرکردن قمقمه های بچه ها شدم. تمامی افراد به داخل کانال رفته بودند. عملیات و حملات دشمن شروع شده وشدّت پیدا کرده بود. من فرصت این که به کانال بروم را نداشتم، فقط توانستم خودم را به حفرۀ روباهی که در نزدیکی ام بود برسانم. آتش تهیه دشمن خیلی شدید بود. اکثر بچه ها داخل کانال و یا سنگرها بودند. بدلیل عمق کم حفره سرم بیرون بود. در همان لحظه فرمانده گروهان جناب سروان شایسته فر بالای سر من رسید ودستور داد وارطانیان ماسکت را بزار و به موضع برو. در همان حال که دستور را تکرار میکرد به بقیۀ افراد سرکشی و همین توصیه را می کرد. بلافاصله ماسکم را گذاشتم و جایم را تغییرداده به موضع رفتم .بر روی خاکریز به یک حفرۀ روباه دیگری که عمق آن بیشتر بود رفتم حفره از سر من حدود یک متر عمیق تر بود. صدای غرش توپها و انفجار خمپاره های دشمن که بر سر ما می بارید یک لحظه قطع نمی شد. بوی باروت و گرد و خاک همه جا را گرفته و صدای شلیک گلوله ها تمامی منطقه را پر کرده بود. با ثابت کردن محل پاهایم به زحمت توانستم خودم را کمی بالا بکشم تا شاید بتوانم تیراندازی کنم. وقتی که بالای حفره رسیدم دیدم سربازان خط اول ازبالای سر من پریده و در حال عقب نشینی هستند. با دیدن این صحنه طبیعتأ من هم خواستم بدنبال بقیه عقب نشینی کنم که ترکشی به پشت گردنم اصابت کرد. خوشبختانه ترکش جزئی و بسیار سطحی بود. آنرا با دست بیرون آورده و زخم را با چفیه ای که دور گردنم داشتم بستم. در همین حال ترکش دومی که به بزرگی کفی یک صندلی و به سرخی یک گدازه آتش بود از بالای سرم رد شد. مجبور شدم تا به حفره برگردم تا مگر کمی از شدت آتش دشمن کاسته شود. در میان این همه سروصدا و هیاهو صدای عراقیها به گوشم رسید که فریاد می زدند و با یکدیگر صحبت می کردند. وقتی سرم را از حفره بیرون آوردم دیدم عراقی ها پشت سرم هستند، نیروهای ما محاصره و یک سری از همرزمانم نیز دستگیر واسیر شده بودند، دشمن یکی یکی به سنگرها سرکشی و آنها را با نارنجک منفجر می کرد. برایم هیچ فرصتی جهت عقب نشینی باقی نمانده بود، خیلی دیر شده بود. وقتی سرم را از حفره بیرون آوردم سربازان عراقی متوجه شدند، و اگرلطف آن اسلحه نو که ازآن هیچ گلوله ای شلیک نشده بود نبود؛ بی درنگ در آنجا کشته می شدم.

 سه شنبه 21 تیرماه سال 1367 من هم به همراه جمعی ازیارانم اسیرنیروهای بعثی شدیم.

در طول مسیری که ما را به کمپ اسرا منتقل می کردند؛ بدلیل آنکه مسئولیت حمل یک اسیر زخمی را به عهده گرفته بودم چندین بار قصد کشتن مرا کردند. و هربار به طریق معجزه آسائی نجات پیدا کردم. هنگام تخلیه اسرا به کمپ عراقی ها، اسرائی که زخمی و یا دست و پا گیر بودند، بلافاصله با تیر خلاص کشته می شدند.

اسیری را که من حمل می کردم، جزو زخمی هائی بود که از استخوان کتف دست راست زخمی وهم اینکه شیمیائی شده بود. و به دلیل ورم صورت؛ چشمانش قادربه دیدن نبود. نزدیک به 30 نفر اسیر ایرانی بودیم که به همراه سربازان عراقی به اولین سنگر عراقی ها رسیدیم.

در آنجا شروع به ثبت نام کردند. وقتی بنام من رسیدند متوجه شدند که مسیحی هستم؛ پرسیدند اگر چیزی میخواهم بگویم. گفتم آب. دستور دادند تا یک پارچ آب آوردند. پارچ آب را گرفتم و به صورت سربازی که حمل می کردم و از ناحیه صورت شیمیائی شده بود پاشیدم. چون میدانستم اگر آب سرد به صورت او برسد از ورم صورتش کاسته و قادر به دیدن خواهد بود. عراقی ها با دیدن این صحنه به تصّور اینکه من به آنان وآبی که آورده بودند بی احترامی کرده و آب را هدر داده ام، با انتهای قنداق تفنگ به صورتم ضربه زدند که در اثر آن فک پائین من شکست و تعدادی از دندانهایم نیز برزمین ریخت، و بعد با مشت و لگد به جانم افتادند، که فرماندۀ آنان فریاد زد نزنید. او نیّتش خیراست. درهمان هنگام اسیری که آب برروی صورتش پاشیده بودم فریاد زد؛ (من دارم می بینم. دارم می بینم).

از آنجا توسط ماشینهای ((I.FA قرار شد تا ما را به کمپ اسرا منتقل کنند. همه را سوار ماشینهای ((I.FA کردند، آن اسیر مجروح را نیز کف خودروخوابانیدند، وقتی که به مقصد رسیدیم همه را پیاده کردند. ولی اسیر مجروحی که من حملش کرده بودم و برایش کتک خورده و دندانهایم را از دست داده بودم، پیاده نشد او دیگر آه و ناله نمی کرد. بدنش مانند یک تخته خشک شده بود. تمامی زحماتی را که من برای او کشیده بودم همچون یک کاسۀ آ ب بر زمین ریخت و از بین رفت. دوست بی نام و ناشناس من شهید شده بود.

پس از پیاده کردن ما ازماشینهای ((I.FA ما را به داخل شهربرده و در ملع عام گردانیدند، که مردم با سنگ و کلوخ و میوه گندیده از ما استقبال کردند. سپس مجددأ سوار اتوبوسها شدیم وهرآنچه را که همراه داشتیم از ما گرفتند و بطرف بعقوبه حرکت کردیم.

هنگامی که به مقصد رسیدیم حدود 7 یا 8 عدد سوله بسیار بزرگی وجود داشت. همگی ما را داخل سوله ها فرستادند، گنجایش هرسوله دو یا سه هزارنفربود. هیچ منفذ و یا پنجره ای رو به بیرون نداشت. تنها در ارتفاع بسیار بالای سوله ها نزدیکی سقف، پنجره هائی به عرض تقریباً 80 سانتیمتر و در طول سالن قرار داشت که از آنجا نور مختصری به داخل می تابید. دسترسی به پنجره ها بدون وسائل مخصوص غیرممکن بود.

در آنجا یکی از فرماندهان عراقی اسیری را ازداخل سوله بیرون آورد و با شلیک گلوله ای به سراو، آن اسیرنگون بخت را به شهادت رساند. سپس رو به بقیه کرد و گفت: اگر کسی خیال فرار از اینجا را داشته باشد همین بلا بر سر او خواهد آمد.

بقیۀ ما را درحالی که دستهایمان را از پشت بسته بودند داخل سوله کردند. جنازۀ آن اسیر شهید همچنان در آنجا باقی ماند. درب سوله ها بسته شد. ما ماندیم با تمامی دردها و رنجهایمان.

در میان اسرای داخل سوله اسرای زخمی، نیمه جان و خون آلود بسیاری بودند که صدای آه و ناله آنان تمامی محوطه را پر کرده بود. در سوله ها هیچ جای هواکشی وجود نداشت. از نظر جغرافیائی آنجا در منطقه بسیار گرم و در ردیف شهرهای خرمشهر و آبادان ایران ما قرار دارد؛ در داخل سوله با سه هزارنفرآدم، گرما بیداد کرده و در حد مرگ بود. بوی تعفن و کثافت تمامی سوله را در بر گرفته، طوری که تنفس برای افراد سالم نیز با مشکل همراه بود چه برسد به زخمیهائی که خون زیادی را از دست داده و یا اسرائی که شیمیائی شده بودند و تنفس درهوای سالم نیز برایشان مشکل بود.

روزانه چندین نفردراثرخونریزی، عفونت، گرمازدگی و تشنگی جان خود را از دست می دادند، جنازۀ آنان هر چند روز یک بار جمع آوری و تخلیه می شد. در آنجا من که ترکشی به گردنم اصابت کرده و فک و دندانهایم شکسته و قادر به خوردن چیزی نبوده وخون زیادی را هم از دست داده بودم؛ بسیار ضعیف و در اثر گرما و گرسنگی جزو همان کسانی بوده که بی هوش شدم، نمی دانم چه مدتی را در حالت کما گذراندم.

عراقی ها برای رسانیدن آب به اسرای داخل سوله و کمی خنک کردن سوله ها ازمیان درزهای دربهای کشوئی توسط شیلنگهای ماشینهای تانکر، آبی را که از رودخانه آورده بودند به داخل سوله پمپ می کردند. تا شاید کمی از تشنگی اسرا و گرمای داخل سوله ها کاسته شود. جهت رفع عطش و تشنگی آبی که توسط تانکرها بداخل سوله پمپ شده بود، و بر روی زمین جمع شده بود که هم جنازه هم خونابه و هم انواع بیماریها و کثافتها را در خود داشت؛ پس از اینکه توسط زیرپوشهایمان که برروی آن پهن می کردیم تسویه می شد، هرآنچه که بالا می آمد اجباراً مورد مصرف قرار می دادیم که عواقب بسیار وخیم و رنج آوری را در پی داشت و حد اقل آن اسهال خونی بود که به آن مبتلا می شدیم.

ازخونریزی وکمبود آب وغذا نمی دانم چه مدتی را بیهوش وازتمامی این وقایع بدوردرگوشه ای از سالن افتاده بودم، تا اینکه وقت آن رسید بود تا جنازه ها را ازسالن جمع آوری وتخلیه کنند. وقتی به من رسیده بودند یک نفرازاسرا فریاد زد که «این یک نفرزنده است؛ این یک نفرزنده است».

صداهای مبهمی به گوشم می رسید که برایم قابل درک نبود، سپس سایه هائی به چشمم می آمد که دائماً در حرکت بودند. نمی دانستم کجا هستم. آیا خواب هستم و دارم خواب می بینم؟ صداها کم کم برایم قابل درک شدند. آن لحظات برایم بسیار شیرین بودند احساس می کردم که تمامی این وقایع درخواب برایم اتفاق افتاده. می شنیدم که یکی تکرار می کرد «این یک نفرزنده است، این یک نفرزنده است». احساس می کردم که لبهایم خیس می شوند و آبی به دهانم می رسد. ولی نمی دانستم که به چه نحو و به چه طریقی این آب به من می رسد.

وقتی کمی حالم بهتر شد، متوجه شدم داخل سوله هستم وگرما بیداد می کند. تازه متوجه شدم که نه تنها در خواب نیستم بلکه تمامی این اتفاقات واقعیت دارد. با تنها وسیله ائی که در اختیاربوده یعنی پوتین، و آبی که کف سالن جمع شده بود را به دهان من می ریختند تا به هوش آمدم. من به لطف همان پوتین و آب آلوده زنده ماندم. بچه ها برای زنده ماندن حتی یک اسیرایرانی تمامی سعی و تلاش خود را بکار می بردند تا بتوانند حتی الامکان مجروحین را زنده نگه دارند.

آنها زیرپوشهای خود را در آب آلوده کف سالن خیس کرده و آنرا در دهان زخمیهائی که بیهوش و از حال رفته بودند می چکاندند. من هم جزو این افراد بودم که به لطف همین عزیزان توانستم زنده بمانم.
عراقیها درب کشوئی بزرگ سالن را باز کردند تا اسرا کمی درهوای آزاد باشند و ازنورآفتاب استفاده کنند.

دو نفرازهمین اسرا به من کمک کردند و از سوله بیرون آمدیم. وقتی نور آفتاب بداخل سالن تابید تازه متوجه شدم که چندین جنازه در کف سوله و همان آب افتاده بودند. از آن دونفری که مرا کمک میکردند تا از سالن خارج شویم پرسیدم که آیا از همان آب مرا خوراندید؟ آنها نگاه معنی داری به من انداختند و به طرف بیرون از سوله حرکت کردیم.

هوای بیرون جان تازه ای را به من بخشید. نور آفتاب بد جوری چشمانم را می زد. انگار مشتی سوزن را در چشمانم ریخته باشند. در بیرون سوله از ما سرشماری بعمل آمد و از ما فیلم برداری کردند. سپس در سطلهائی که معمولأ برای جمع آوری زباله از آنها استفاده می شد از رودخانه برایمان آب برای آشامیدن آوردند، که بسیار کثیف و پر از آشغال وگل بود. به همراه آن برایمان نانهائی را آوردند که سفتی آن کمی نرمترازسنگ وکلوخ بود. اسرا نان را درآب خیس کرده وسپس می خوردند.

من که شدیداً گرسنه، و چند روزی بود که بدلیل شکستگی فک وریختن دندانهایم که باعث عفونت وورم صورت و دهانم شده بود چیزی نخورده بودم، نتوانستم حتی یک ذره ازآن نان را بخورم.
پس از یک هفته قرارشد ما را به مکان دیگری منتقل کنند. همه را سوار اتوبوسها کردند؛ من هم که بسیار ضعیف و ناتوان شده بودم به کمک بقیۀ دوستان سواراتوبوس شدم.

آنها ما را به پادگان الرشید بردند. حدود 1100 نفر اسیری بودیم،که تقریبأ 100 نفراز ما زخمی و یا مریض بودند. کلیۀ لباسها و کفشهایمان را از ما گرفتند، به هر یک از ما تنها یک شورت و یک زیرپوش و یک جفت دمپائی دادند. وضع ما نسبتاً کمی بهتراز قبل شد. به محیط جدید تازه داشتیم آشنا می شدیم که با اسیری بنام ابوالفضل صادقی آشنا شدم. او به من پیشنهاد داده؛ گفت، می دانم دورۀ بهیاری را گذرانده ای پس اگربه من کمک کنی؛ ما میتوانیم به این زخمیها برسیم تا شاید کمی از دردورنج آنان کاسته شود. تعداد مجروحین خیلی زیاد بود و ما دو نفری تقریباً تمامی وقت مان را برای آنان اختصاص داده بودیم. تا جائی که حتی جراحیهای جزئی و ترکشهای کوچک و سطحی را توسط قاشقهای شکسته ای که با سائیدن آنها بر روی زمین کاملاً تیزوبرنده شده بودند را انجام می دادیم.

در پادگان الرشیدهم مانند جاهای دیگربین اسرا خائنین و خود فروخته هائی بودند که برای کم کردن رنجها و شکنجه ها و کتکهای خود حاضر به انجام چه کارهائی که نبودند، آنان با عراقیها همکاری می کردند و از اعمال آنان شده بودند. رسم براین بود که هنگام پخش نان، هراسیری که سهمیۀ نانش را می گرفت شلاقی میخورد و به گوشۀ دیگرسالن می رفت. زدن این شلاق ها توسط همین خائنین انجام می شد و متأسفانه ما از خودی هم کتک می خوردیم. البته پس از اتمام جنگ اکثراین افراد به سزای اعمال ننگین خود رسیدند.

پس از 48 روز ما را به کمپ 16 تکریت منتقل کردند. در آنجا ما نسبتأ راحت تربودیم و وضع کمی بهترازقبل بود.

چند لحظه ای را به روزسه شنبه 21 تیر ماه 1367 برمی گردیم روزی که اسیر شدم، زمانی که عراقیها آن تک را آغاز کردند و وقتیکه فرماندۀ ما جناب سروان شایسته فر دستور داد تا به موضع برویم؛ من بعد از اینکه ماسکم را گذاشتم به حفرۀ دیگری درخاکریزرفتم. در همان لحظه چند خمپاره به محل قبلی من اصابت کرد به نحوی که حفرۀ قبلی با خاک یکسان شد. فرماندۀ ما که شاهد این صحنه بود تصوّرش براین بود که من در آنجا شهید شده ام.

در ایام جنگ تحمیلی و دفاع مقدس ،ارامنۀ ایران بجز اینکه نیروهای انسانی چه به عنوان سرباز و چه به عنوان داوطلب را به جبهه های جنگ اعزام می کرد؛ بلکه در گروههای 10 الی 13 نفری صنعتگران ارامنه نیز جهت تعمیر و بازسازی ادوات و ماشین آلاتی که در جنگ آسیب دیده بودند به منطقه اعزام می شدند. از این گروه ها میتوان به حداقل 13 گروه صنعتگر فعال اشاره کرد.

در یکی از این گروهها که از طرف شورای خلیفه گری ارامنۀ تهران سازماندهی و هماهنگ شده بود، جهت انجام وظیفه به منطقه اعزام شده بودند؛ برادر بزرگتر من سمباد نیز حضور داشت. خانواده ام که هیچ خبری ازمن نداشتند، و از سرنوشت و اسارت من نیز بی خبر بودند، توسط برادرم سمباد که به منطقه آمده بود می خواستند تا خبری ازمن بگیرند. پس از پیگیریهای بسیار عاقبت سمباد موفق به دیدن فرماندۀ ما جناب سروان شایسته فرشد. وقتی که سراغ مرا از ایشان می گیرد، او در جواب پاسخ می دهد که من سمیک وارطانیان را می شناسم او نقاشیهای بسیار زیبائی می کشید. همه او را می شناسند. بهتر است که دنبال او نگردی زیرا که من شاهد شهادت او بودم. سپس برادرم را به محل سنگرما برده و توضیحاتی نیز از نحوۀ شهادت من به او داده و گفته بود؛ متأسفانه خمپاره سنگر سمیک را با خاک یکسان کرد وهیچ اثری ازوی باقی نماند. ما هم نامش رادر فهرست بنیاد شهید جزو مفقودین اعلام کرده ایم. نام برادر شما در فهرست شهدای گمنام ثبت شده. بهتر است به بنیاد شهید بروید و شناسنامه اش را باطل کنید. و همین گونه نیز شد و نام من در فهرست مفقودین ثبت و شناسنامه ام نیز باطل گردید.

نا گفته نماند که به خواست خدا هنگامی که فرماندۀ ما دستور گذاشتن ماسک و به موضع رفتن را به من داد؛ من هم سریعأ تغییرمکان داده به موضع رفتم. کسی ازاین موضوع خبرنداشت. فرمانده ناخود آگاه مرا ازمرگ حتمی نجات داده بود.

در ادامه زمانی که ما را از پادگان الرشید به کمپ 16 تکریت منتقل کردند. عرض کردم که ما 1100 نفر بودیم که 100 نفراز آنها مجروح بودند؛ این تعداد را هنگامی که تک تک ما را شلاق می زدند و از یک گوشه سالن به گوشۀ دیگر سالن می فرستادند می شمردیم.

مهرماه سال1367 بود و ما از پادگان الرشید به کمپ 16 تکریت که قبلأ مرغداری بود منتقل شدیم. آنجا اتاق اتاق بود وهراتاق تقریبأ 20 متر مربع گنجایش داشت، درهراتاق 30 نفراسیر جای داشتند که هنگام خواب به زحمت در آن جا می خوابیدند. در دو اردوگاه قبلی؛ بجز اینکه آبی که قابل آشامیدن باشد را نداشتیم بلکه هیچ جائی برای دستشوئی و نظافت شخصی هم نداشتیم. هر چه که بود داخل همان سالنها بود.

در کمپ 16رفته رفته داشتیم جا می افتادیم. از کلیۀ اسراء پرسیده شده بود که اگر کسی هنری دارد و یا کاری را تجربه کرده، اعلام کند. هر کسی که در کاری وارد بود اعلام کرد. یکی خياطی، دیگری آرایشگری ویکی دیگرکارهای دستی. من هم که به نقاشی ورادیوسازی وحتی تعمیرات بیسیم وارد بودم. زیرا بیسیم چی گروهان ما بودم و دورۀ تعمیرات آن را نیزگذرانده بودم رفتم و اعلام کردم.

زندگی در کمپ 16 نسبتاً عادی شده بود. بجزکتکها و تنبیهائی که گاه گاهی به سراغمان می آمد بقیۀ اوقاتمان را صرف کارهای خودمان می کردیم.

در کمپ 16 نیزما از نظر بهداشتی امکاناتی نداشتیم. حمام ماهر15روز یکبار بود که ما را به محوطه برده و پس از اینکه دستور می دادند تا لباسهایمان را از تنمان در آوریم با تانکرهای آب بر رویمان آب وتاید می پاشیدند تا خودمانرابشوئیم. از نظر دستشوئی نیزشب ها یک عدد سطل درگوشه ائی ازسالن بود که اگر کسی کاری داشت در آن انجام دهد.

در کمپ 16 فعالیتهای من در زمینۀ نقاشی شروع و روز به روز بیشتر می شد. با کشیدن عکسهای نگهبانان تقریبأ با همۀ آنان دوست شده بودم. آنان برایم مداد رنگی و کاغذ می آوردند و من هم عکس آنها را می کشیدم. تنها کسی که در آن کمپ تیغ داشت من بودم که برای تراشیدن مدادها از آن استفاده می کردم. نگهبان ارشدی درکمپ داشتیم بنام سید میثم. او نسبت به نگهبانان دیگر قلب رئوفی داشت که من عکسهای او و اعضای خانواده اش را برایش کشیدم. نگهبانان دیگری هم داشتیم که در اوایل خیلی خشن و بد اخلاق بودند ولی با کشیدن عکسهای آنان و خانواده هایشان با من کمی مهربان تر و دوست شده بودند. توسط همین آقای سید میثم من توانستم امتیازات فراوانی را بدست بیاورم، هر زمان که از مرخصی برمی گشت برایم وسایل نقاشی شامل مقوا و مدادهای رنگی و حتی بیسکویت و خوراکی می آورد، که من آنها را بین بقیۀ بچه ها تقسیم می کردم. به این ترتیب به لطف نقاشی هایم و سید میثم من توانستم درآن کمپ نسبتأ آزادی بیشتری را داشته باشم و حتی اجازه داشتم که به اسرای کمپهای دیگرنیز سربزنم، درخواست وسایل پانسمان و دارو برای مجروحین و افرادی که مریض بودند را داشته باشم، و سید میثم آنها را برایم مهیا می کرد.

با داشتن همین روابط توانستم، با افراد مختلفی تماس داشته باشم و متوجه شدم، اسرائی که مریض و بدحال هستند وقتی به بیمارستان برده می شوند اکثرآنان بر نمی گردند و توسط بعثیها با آمپولهای شیمیائی کشته و سپس در پشت حیاط همان بیمارستان دفن می شدند. این موضوع خیلی مرا عذاب می داد. در آنجا همکاری داشتم بنام ابوالفضل صادقی که در بالا به آن اشاره کردم. وی در پرستاری از مجروحین و بیماران کمپ خیلی به من کمک می کرد که بعداً اونیز به شهادت رسید.

در کمپ 16 از قسمت اتاقها ما را به قسمت سوله ها منتقل کردند که تعداد آن سوله ها به پنج سالن می رسید. در آنجا ما راحت تر بودیم کار نقاشی من هم بیشتر شده بود و برای اکثر نگهبانان و حتی افسران عراقی عکسهای پرسنلی می کشیدم و به لطف همین روابط ما توانستیم به داروهای مختلفی از قبیل بتادین و حتی داروهای بی حس کننده دست پیدا کنیم.

یادآوری کنم که خانواده ام کاملأ ازمن بی خبربوده و نزد آنان همچنان جزو مفقودین بودم.

یادم می آید هنگامیکه از یکی ازاین سالن ها به سالن دیگر می رفتم بطور اتفاقی با یک سرباز ارمنی عراقی آشنا شدم که نگهبان بیرون کمپ بود. سعی کردم توسط او خبری به خانواده ام در بارۀ اسارتم برسانم که متاسفانه بی فایده بود.

در همان ايام بود که با یکی از اسرای ارمنی و همدینم که از کمپ دیگری به سولۀ چهار آورده بودند آشنا شدم. اونامش هامو بارسقیان بود، این آشنائی باعث خوشحالی هردوی ما شد.
سید خالد یکی دیگر از نگهبانانی بود که از ابتدا با من روابط خصومت آمیزی را داشت و هربارکه با من روبرو می شد به نحوی زهرخودش را می ریخت. تا بالاخره یک روز با وساطت سيد میثم من چندین عکس از او و خانواده اش برایش کشیدم. در ظاهر روابط ما کمی بهترشده بود. یک روزی سید خالد برای اینکه حسن نیت خودش را به من نشان دهد، پیش من آمد و گفت، وارطانیان امروز قرار است کلیۀ اسرارا شلاق بزنیم تو فقط سرت را بالا بگیرتا من تو را ببینم وشلاق نخوری.

هنگامی که سید خالد برای شلاق زدن وارد سالن شد من در ردیف جلو نشسته بودم زیرا من وجدانم قبول نمی کرد که از بقیه مستثنی باشم. درآن موقع همه سرشان بالا بود. او پس از احوالپرسی با من دستور داد تا همه سرهایشان را پائین بیاورند. وقتی همه این کار را کردند؛ با اینکه او مرا دیده بود و حتی با من احوالپرسی کرده بود، چون در صف اول بودم، از من شروع کرد، با کابل توپر اولین ضربه را به فرق سرم کوبید که من از حال رفتم.

زمانی که بهوش آمدم متوجه شدم، تمامی این جریانات و کتکها تمام شده و من با سری بانداژ شده بر روی زمین افتاده ام.

از دیگر خاطرات تلخی که در کمپ 16برایم باقی مانده این است که در ایام عید نوروز به ما اجازه داده شده بود که جشن و شادی برپا کنیم. یکی از اسرائی که صبروطاقتش از کتکها و شکنجه های عراقیها به سر رسیده بود، شروع به خواندن و پایکوبی کرد. شعری را که او می خواند تمامأ توهین و ناسزا به عراقیها و رژیم آنها بود. عراقیها هم در جمع ما بودند و همراه ما کف می زدند و شادی می کردند، هیچ یک از آنان معنی شعری را که آن اسیر می خواند نمی فهمیدند. بقیۀ اسرا هم برای اینکه عراقیها متوجه موضوع نشوند همراه آن اسیر می خواندند و کف میزدند و شلوغ می کردند. غافل ازآنکه در میان همین اسرا، افرادی بودند که ماهیت خود را نشان داده و موضوع را به گوش عراقیها رساندند وجشن ما را به صحنۀ شلاق و شکنجه تبدیل کردند. آن اسیر نگون بخت خواننده را نیز با مشت ولگد و ضربات شلاق درحالی که لباسهایش را از تنش کنده بودند، داخل جعبۀ بسیار کوچکی که یک نفرآدم در حالتی که کاملاً خودش را جمع کند، بزور می تواند در آن جعبه جای شود کردند. گاه گاهی نگهبانان عراقی با باتومهای خود ضرباتی محکم به بدنۀ جعبه می زدند که براثر صدای آن ضربات، پردۀ گوش اسیر بیچاره پاره می شد و شنوائی خود را از دست می داد.

تشکل پاسداشت ارزشهای دفاع مقدس جامعه ارامنه تهران وابسته به شورای خلیفه گری ارامنه تهران و شمال ایران