خاطراتی از آلبرت محمودلوصنعتگر ارمنی و جانباز50% دفاع مقدس

آلبرت محمودلو یکی دیگر ازجانبازان غیرنظامی ارامنه که در جنگ تحمیلی ایران و عراق چندین بار و هر بار از چند ناحیۀ بدن زخمی ولی بلافاصله پس از بهبودی، مجدداً به جبهه ها جهت انجام وظیفه و خدمت به هموطنان خود اعزام گردیده است.

آلبرت محمودلو دومین فرزند آقای آرشاول و خانم آنژل می باشد. برادر بزرگترش روبرت و برادر کوچکترش رافیک و کوچکترین عضو این خانواده خواهری به نام آرمینه می باشد که از تمامی مهر ومحبت هر سه برادر بزرگ سهم بسزائی را به خود اختصاص داده است.

آلبرت در تاریخ دهم اسفند ماه سال 1337 درمحلۀ سه راه جمهوری تهران خیابان آقا شیخ هادی بدنیا آمده در 7 سالگی جهت تحصیلات ابتدائی به مدرسۀ نوبار در نزدیکی محل زندگیشان پا به دنیای پر جنب و جوش محیط مدرسه گذاشت و تا کلاس ششم ابتدائی در آنجا گذراند و سپس جهت ادامۀ تحصیلات به دبیرستان کوشش ارامنه قدم نهاد و تا کلاس سوم متوسطه (نظام قدیم) را در آنجا گذراند و در رشتۀ حسابداری از دبیرستان بازرگانی تهران (میدان سنائی) فارغ التحصیل گردید.

پس از اینکه دورۀ دبیرستان را به اتمام رسانید جهت خدمت مقدس نظام وظیفه اقدام نمود که قرعه به نام ایشان درآمد و منقضی خدمت سال 57 و معاف از خدمت سربازی شناخته شد. در همین ایام، بدلیل علاقۀ فراوانی که به ادامۀ تحصیل داشت، جهت اعزام به خارج از کشور اقدام و در امتحانات مربوطه شرکت کرده در یکی از دانشگاههای انگلیس پذیرفته شد. با شروع موج عظیم انقلاب سال 1357 ایران، مجال ادامۀ تحصیل از ایشان سلب گردید.

پدرش مکانیک ماشین آلات سبک بود. آلبرت هم به همین دلیل که از بچگی به این شغل علاقۀ خاصّی داشت، تابستانها و ایّام تعطیل نزد پدر مشغول کار می شد. وی به شغل جوشکاری و آهنگری نیز آشنائی کامل داشته حتی در نزدیکی منزلشان هنگام ساخت حسینیه در ایّام سوگواری تاسوعا و عاشورای سال 1358 به مسئول حسینیه آقای رودسری در ساخت کارهای فلزی کمک می کرده.

آلبرت مدتی را مشغول کار مکانیکی ماشین آلات سنگین بود که با پیشنهاد و همیاری یکی از دوستانش در شرکت کوماتسو به عنوان تکنیسین ماشین آلات سنگین راه سازی معرفی و سپس در همان شرکت که بعدها به نام هاماراگ و سپس به خیبر تغییر نام یافت، استخدام گردید.

در صبحگاه 29 شهریور سال 1359 با شروع جنگ تحمیلی که با هجوم گستردۀ سپاه سوم عراق با سه لشگر زرهی و دو لشگر مکانیزه، از چند محور آغاز گردید؛ وظیفۀ هر ایرانی بود که جهت مقابله با دشمن متجاوز دین خود را به میهن عزیز ادا نماید. آلبرت نیز از این امرمستثنی نبود.

به گفتۀ آلبرت: هنگامی که در شرکت هاماراگ استخدام شدم هر از گاهی یک بار به مناطق جنگی برای تعمیر ماشین آلات سنگین نیروهای ایرانی چه ارتش و چه سپاه اعزام می شدم.
برای ما فرقی نمی کرد جنوب یا غرب ایران. مأموریتهای ما اکثراً شامل مناطق غرب و شهرهای مختلف کردستان همانند کرند غرب، ریحاب کرمانشاهان، اسلام آباد غرب و یا مهآباد می شد. در این مأموریتها دوستان و همکارانی همانند؛ علی مقدم، حجت مسگر آبادی که در همین جنگ یک پای خود را از دست داده بود اکثراً مرا همراهی می کردند. وی آمار و تعداد ماشین آلات سنگین و محلهای دقیق آنها در منطقه را داشت، که همین امر برای ما امتیاز بزرگی محسوب می شد و ما به راحتی می توانستیم در آنجا باشیم.

ماشین آلات سنگینی که در جبهه ها آسیب دیده بودند و در محل قابل تعمیر نبودند به تهران حمل و به تعمیرگاه مرکزی انتقال می یافتند و در آنجا تعمیر می شدند.

بخاطر دارم که یک بار هنگام تعمیر یکی از همین لودرها اتفاق بسیار وحشتناکی برایم افتاد، که بطور معجزه آسائی از آن حادثه جان سالم بدر بردم. در زیر لودر مشغول کار بودم که راننده اشتباهاً حرکت کرد. اگر هوشیاری من نبود زیر چرخهای سنگین لودر له می شدم. خوشبختانه لودر از روی جفت پاهایم رد شد.

واقعاً خواست خدا بود که من آسیب شکستگی استخوان نداشتم فقط پاهایم کاملاً سیاه و ورم کرده بود که بعداً تبدیل به واریس شد.

پس از بهبودی نسبی و بعد از نوروز سال 1362 به اتفاق چند تن از همکارانم آقایان محمد دارابی، مارکار، آوانس آراکلیان، کاظم و یرواند باباخانلو به اولین مأموریت رسمی که 45 روز ادامه داشت بطرف مناطق عملیاتی جنوب اعزام شدیم و در نمایندگی کاترپیلار که در 7 کیلومتری جادۀ اهواز به خرمشهر بود مستقر شدیم. ما از آنجا در گروههای 2 یا 3 نفری به خطوط اول جبهه جهت تعمیرات اعزام می شدیم. آن زمان من فقط 25 سال سن داشتم و بیشتر به همراه آوانس آراکلیان به این مأموریتها می رفتیم. یکی از این مناطق، جفیر بود که هر چند وقت یک بار برای تعمیر ماشین آلاتی که آسیب دیده بودند به آنجا اعزام می شدیم. فرقی نمی کرد چه سپاه و چه ارتش.
مأموریت بعدی ما که بیش از دو ماه بطول انجامید به اتفاق همکارم آقای عزیزمیرزا محمدی در اوائل شهریور سال 1363 بود که به سر پل ذهاب پادگان ابوذراعزام شدیم.

مرکزیت قرارگاه ما سنندج بود. از آنجا بر حسب احتیاج به مناطق مختلف اطراف هم مرز با خاک عراق برای تعمیرات اعزام می شدیم. یکی از این مأموریتها اطراف دیوان دره بود و جهت تعمیر یک دستگاه بولدوزر اعزام شدیم. مشغول تعمیرات بودم که ناگهان مورد حملۀ توپخانۀ عراقیها قرار گرفتیم. متأسفانه در این حمله من از ناحیۀ قفسۀ سینه و مچ دست چپ آسیب دیده و به یکی از بیمارستانهای تهران منتقل شدم.

پس از بهبودی با خواهش پدر و مخصوصاً اصرار مادرم در فروردین ماه سال 1364 با دختری که از نزدیک با ایشان آشنا بودم جشن نامزدی را بر پا کردیم. خانواده ام امید داشتند که از این پس من از رفتن به جبهه های جنگ منصرف خواهم شد. بعد از چند ماه خواستم مجدداً به سنندج برگردم. هنگامی که می خواستم به محل مأموریتم سنندج برگردم انگار به من الهام شده بود که من در این مأموریت یا شهید مي شوم ویا مجروحیّت سنگینی را خواهم داشت. چرا که در این مأموريتها یک بار لودر از روی پاهایم رد شد، یک بار هم ماشین مان واژگون شد، بار دیگر از روی بولدوزر به زمین پرت شدم و هر بار به دلائلی که برایم نامعلوم بود و فقط معجزۀ خداوند را به همرا داشت جان سالم از مهلکه بدر بردم.

از تمامی اعضاء خانواده ودوستان وآشنایانم حلالیت طلبیدم. اصرار پدر و مادرم، نامزد وبرادرانم بی فایده بود. نیروی خاصّی انگار مرا به جبهه های جنگ می کشید. دلم برای همکارانم یک ذره شده بود. بد جوری هوس جبهه به سرم مي زد.

پس از برگشتنم به قرارگاه سنندج، و گذراندن مأموریتهای دور و نزدیک روز 30/10/1364 به ما خبر دادند که جهت تعمیر یک دستگاه بولدوزر و دو دستگاه لودری که بالای تپه در میان برف سنگین گیر کرده و از کار افتاده بودند، به 80 کیلومتری بعد از دیوان دّره منطقۀ شریف آباد وابراهیم آباد، به طرف سقز و بانه اعزام شویم.

صبح زود، روز اول بهمن 1364 اکیپ همیشگی ما،آقایان عباس ببری، شمس الله، تقی کوزه کنانی، آوانس آراکلیان، هویک، آقای سهیلی که وظیفۀ تأمین ما به عهدۀ ایشان بود به همراه دو یا سه نفر کمکهای آنها و بندۀ حقیر با سه دستگاه خودروی نظامی عازم منطقه شدیم. منطقه را کاملأ برف پوشانده بود. ارتفاع برف به یک ونیم متر می رسید. با اینکه هر سه وسیلۀ نقلیه مجهز به زنجیر چهار چرخ بودند، سه ساعت طول کشید تا به مقصد رسیدیم. تعمیر دستگاهها تا ساعت 16 غروب همان روز بطول انجامید. از حضور گروهکهای کوموله و دمکرات در منطقه خبر داشتیم و بخوبی میدانستیم شبها جاده نا امن است. آقای سهیلی مسئول تأمین ما، قرار بود با پاترولی که 6 نفر همراهان ما نیزاو را همراهی می کردند، جلوتر از همه حرکت کند، به ما اطمینان داد که اگر تا ساعت هفده حرکت کنیم هیچ خطری در راه نیست. ما به اطمینان حرف ایشان ساعت 16 بطرف قرارگاهمان در سنندج حرکت کردیم. من و عباس ببری در وانت لندکروز و به فاصلۀ یک کیلومتر پشت سر ما شمس الله و تقی کوزه کنانی در حركت بودند. سهیلی و بقیّه همکاران بنا به دلائلی مجبور شدند با 10 الی 15 دقیقه تأخیر حرکت کنند. نرسیده به شریف آباد در سرازیری یک تپه ناگهان متوجه شدم از پشت سرما یک تیر رسام (نشانگر) شلیک شد، که دومی و سومی را نیز در پی داشت، صدای رگبار و تیراندازی بگوش رسید. سراشیبی تپه را طی کرده و ابتدای سربالائی را پیش رو داشتیم که متوجه شدم، در بالا و انتهای سر بالائی حدود یکصد نفر از گروهکها بصورت یک ستون در حرکت بودند با دیدن ما رگبار گلوله وآتش بود که بطرف ما شلیک شد. بعد از چند دقیقه تیراندازی قطع شد.

دستمال گردنم را به علامت تسلیم در دستم گرفته از ماشین به آرامی پیاده شدم و دستهایم را بالای سرم بردم. در همین اثنا بود که ناگهان تیراندازی مجدداً شروع شد. گلولۀ اول مچ دست راستم را هدف قرار داد گلولۀ دومی به بازوی همان دستم اصابت کرد. از گلولۀ سومی نیز بی نصیب نشدم که مماس بر سینه ام پوست و گوشت سینه ام را شکافت و گذشت.

برای نجات جانم، خودم را سریعاً بطرف تودۀ برف کنار جاده که حدود 2 متر ارتفاع داشت پرت کردم، در همان هنگام بود که هر دو پاهایم هدف رگبار گلولۀ آنان قرار گرفت. غرق در خون بودم و از شدّت درد به خودم می پیچیدم وتنها کاری که می توانستم انجام دهم الفاظي بود که نثارعاملین این تیراندازی می کردم. مرا کشان کشان به وسط جاده آوردند. هوا کاملأ تاریک شده و برف همچنان به شدت می بارید. من بر روی جاده کاملاً نقش زمین شده و خونی که ازمن جاری بود آرام آرام برفهای سفید را رنگین و سریعاً منجمد می شد.

وقتی بالای سر من رسیدند، از من پرسیدند چرا به آنجا آمده ام؟ جواب دادم؛ ایرانی هستم و آمده ام تا به میهنم خدمت کنم. ما مسلح نیستیم، ما تعمیرکار ماشین آلات سنگین هستیم. آمده ایم تا ماشین آلاتی را كه از کار افتاده اند تعمیر کنیم تا بتوانند راه ها و جاده های بسته را باز کنند، تا ارتباط روستاها و شهرها قطع نباشد، جاده ها و راه ها برای همه حیاتی است. از من خواستند تا به رهبر انقلاب ناسزا بگویم. در جواب پرسیدم؛ اگر شما را مورد هدف قرار دهند، شما به او ناسزا می گوئید یا به رهبر خودتان؟ که در جواب چند لگد سخت نصیبم شد و دردی دیگر به دردهایم اضافه شد.

از آنها خواستم که این حرفها و یاوه گوئی ها را کنار بگذارند و تیر خلاص را بزنند و مرا راحت کنند. یا اینکه من را داخل ماشینم قرار دهند و اجازه بدهند تا بروم. در همین اثنا بود که خودروی سومی ما به رانندگی سهیلی و 6 نفر همراه از راه رسیدند. بطرف ماشین سومی تیراندازی شروع شد، سهیلی بیچاره نیز برای اینکه جان 6 نفر همراه را نجات دهد مجبور شد تا با پاترولش از روی دست و پای راست من که شدیداً زخمی شده بود عبور کند و پس از طی چندمتر جلوتر به تلّی از برف ویخ کنارجاده برخورد كرد و متوقف شد. کردها شش نفر همراه را پیاده و اتومبیل پاترول را به همراه سهیلی به آتش کشیدند و موجب شهادت ایشان گردیدند.

من همچنان وسط جاده افتاده بودم و از درد و سرما به خودم می پیچیدم و تا توان داشتم با صدای بلند به آنها ناسزا می گفتم. ولی بی فایده بود صدای من درآن بگیرو ببندها وشلوغی ها خفه می شد، کسی به من توجهی نداشت. سرانجام مرا که نیمه جان بودم به داخل ماشینم گذاشتند ویکی از همکارانم بنام تقی کوزه کنانی که رانندۀ خودروی دوم بود، و از همه مسن تر بود آزاد کرده اجازه دادند تا رانندگی ماشین را به عهده بگیرد.آنها بقیۀ همکارانم را با خودشان بردند که از سرنوشت آنها تاكنون اطلاعی ندارم.

بطرف قرارگاه حرکت کردیم تقریباً دو ساعتی از این ماجرا گذشته بود، ما هر چه به قرارگاه نزدیکتر می شدیم از سوی نیروهای خودی اشتباهاً مورد هدف تیراندازی قرار می گرفتیم. نهایتاً با علامت و روشن و خاموش کردن چراغ های خودرو، با بوق زدنهای متناوب نیروهای خودی را از وجود مان آگاه کردیم تا اجازۀ ورود به پادگان را گرفته و وارد شدیم.

در قرارگاه من را که نیمه جان بودم و خون زیادی از من رفته بود سریعاً به اورژانس برده و پس از در آوردن گلوله ها و پانسمان اولیه در حالی که هنوز به هوش بودم، سریعاً توسط یک دستگاه آمبولانس به دیوان درّه، سنندج، بیجار و شهرهای بین راه و بیمارستانهای مختلف که همه رأی بر بریدن دست و پایم می دادند بردند، رانندۀ آمبولانس که مرد بسیار خوب و قلب بسیار رئوفی داشت، به من امید می داد، که اگر دوام بیاورم و چنانچه لازم باشد مرا تا تهران و یکی از بهترین بیمارستانها خواهد رسانید. عاقبت پس از هجده ساعت رانندگی در شهرستان زنجان به بیمارستان شفائیان منتقل شدم. پزشک جرّاحی که اهلیت هندی داشت، به من قول داد به هر قیمتی شده دست و پایم را حفظ خواهد کرد. من پس از امضاء رضایت نامۀ عمل و گذشت تقریبأ یک روز از مجروحیتم، در آنجا از هوش رفتم. وقتی چشم باز کردم فهميدم كه حدود هشت ساعت زیرعمل جرّاحی قرار داشتم و دکتر هندی نیز به قول خود عمل کرده و دست و پایم را حفظ کرده بود. و این را من مدیون آن رانندۀ آمبولانس هستم.

روز پنجم بعد ازعمل بود، خانواده ام از حال و روز من بی خبر بودند. آقای حسین شکاری یکی از مریض های آن بیمارستان بود که در این چند روز خیلی به من نزدیک شده؛ با اصرار فراوان توانست تلفن دائی ام را از من بگیرد و او را خبر کند.

صبح روز بعد دائی و برادرم رافیک بلا فاصله به ملاقاتم آمدند. توسط آنها از آن بیمارستان به تهران منتقل و در بیمارستان امام حسین بستری شدم.

در بررسی های پرونده و عکسهای رادیولوژی که توسط پزشکان بیمارستان امام حسین تهران انجام شد، اکثراً به اتفاق هم به این نتیجه رسیدند که 50% احتمال دارد که دست و پایم را از دست بدهم.

خوشبختانه یکی از فامیل های نزدیک ما در بیمارستان آپادانای تهران به عنوان پرستار ارشد خدمت می کرد. با کمک و وساطت ایشان با هزینۀ خودم در آن بیمارستان بستری و توسط پزشک جراح آقای دکتر ابراهیم کاظمی چندین بار مورد عمل جراحی قرار گرفتم و در نهایت با اینکه دست و پای راستم هر کدام 10 سانتی متر کوتاه شده بود ولی خوشبختانه توانستم با سعی و کوشش پزشکان و سماجت خودم آنها را حفظ کنم.

البته پس از این جرّاحیها برای ترمیم اعصاب و تاندون های دست و پایم در سال 1365 چندین بار در بیمارستان مصطفی خمینی توسط جراحان متخصص مورد جراحی قرار گرفتم. سرانجام پس از بهبودی نسبی جهت تعيين درصد جانبازی به بیمارستان مصطفی خمینی رفتم که پس از بررسیهای کلیه آزمایشات، عکسها و معاینات پزشکی رأی بر 55% جانبازی را برایم ثبت کردند . پس از چندی این رأی به 35% تقلیل یافت که پس از اعتراضات من 50% ثبت شد. جای تأسف دارد که عرض کنم تمامی هزینه های درمان را خودم پرداخت نموده و هرچه اندوخته داشتم برای درمان استفاده کردم تا جائی که حتی از کمکهای فامیلها و برادرانم نیز بی دریغ نبودم.

در حال حاضر پاهایم کج و از دست راستم به سختی می توانم استفاده کنم. ولی خدا را روزی صد بار شکر می کنم که لااقل کارهای روزمرّه خودم را می توانم بدون کمک دیگران انجام دهم.
پس از بهبودی نسبی تا سال 1370 در شرکت خیبر مجدداً مشغول به کار شدم ولی بدلیل سردردهای شدید و میگرن، توسط بیمه از کار افتاده شناخته شده بازنشسته شدم. در حال حاضرحقوق بگیر بنیاد جانبازان هستم.

تشکیل خانواده داده ام ودارای دو فرزند ذکور به نام های گارن و نارک هستم.

خوشبختانه مادرم پس از تحمل همۀ این سختیها و مشقتهائی که من باعث آن بودم، در قید حیات هستند. ایشان تحت حمایت من و برادرانم زندگی جداگانۀ خود را دارند.

امید دارم تا حدی توانسته باشم دین خود را به ایران و ملت عزیزم ادا کرده باشم. البته دست و پاهایم که قابل نیست اگر لازم بود جانم را نیز در این راه می دادم. با آرزوی سلامتی و موفقیت برای کلیۀ جانبازانی که در این راه قدم نهاده و جانفشانی ها کرده اند. روح کلیّۀ شهدائی که در راه آزادی واستقلال میهن عزیزمان ایران، جان خود را فدا کرده شاد و یادشان گرامی باد.

تشکل پاسداشت ارزشهای دفاع مقدس جامعۀ ارامنۀ تهران وابسته به شورای خلیفه گری ارامنۀ تهران و شمال ایران
آ.اسکندری
بهمن ماه سال 1396